داود میرباقری هم از اون آدمای معتبریه که آدم جرات نمیکنه بدش رو بگه ولی واقعا این همه سال انتظار این همه انرژی و پول و امکانات، آخرش به این باید ختم میشد؟
هر چند از همون وقتی که فهمیدم بعد از کلی جستوجو آخرش عربنیا برای نقش اصلی انتخاب شده یه خورده نگران شدم.
انصافا آقای میرباقری آنتیپاتیکتر و لوستر و بیخودتر از عربنیا پیدا نکردید؟
آقای میرباقری! بد شما رو گفتن سخته ولی باور کنید دافعهبرانگیزترین صحنههای عشقی رو من در سریالهای شما دیدهم! یعنی آدم حالش از هر چی عشق و عاشقیه به هم میخوره.
آقای میرباقری آخه این همه حرف و حرف و حرف؟ این همه شخصیت وراج؟
آقای میرباقری آخه هنرمند باید مردم جامعهش رو به انتقام تشویق کنه؟
آقای میرباقری یعنی آدم قحط بود که رفتی سراغ مختار؟!
اقای میرباقری شما هم؟!...
شبکهی تهران چند وقته داره یه سریال خوب کرهای پخش می کنه به نام "متشکرم". الان فکر میکنم هشت یا نه قسمت (از 16 قسمت) پخش شده.
ظاهرا هدف اصلی از ساخت و پخش این سریال آگاهیدهی دربارهی بیماری ایدز بوده ولی این وجه تبلیغی آن چنان با ظرافت در تار و پود کلیت اثر تنیده شده که در عین حداکثر تاثیرگذاری هرگز و در هیچ لحظهای از سریال بیرون نمیزنه و اصلا شاید دیده هم نشه.
خلاصه داستان سریال: مین گی سو، پزشک جوان و حاذق اما ازخودراضی و تندخو، متوجه میشه که دوست دخترش به زودی در اثر سرطان پانکراس خواهد مرد. جی مین، دوست دختر مین گی سو که اون هم پزشک هست از مین گی سو میخواد که اگر مرگ به او مهلت نداد مین گی سو از طرف اون از دختر بچه هشت ساله ای که دو سال پیش در اثر اشتباه سهوی جی مین به ایدز مبتلا شده عذرخواهی کنه. کمی بعد جی مین میمیره و مین گی سو که به خاطر پرخاشگری از بیمارستان اخراج شده از طرف مادرش که صاحب یه شرکت تجاری بزرگه، به عنوان دستیار سوک هیون، کارمند ارشد جوان و جاهطلب شرکت به دهکدهی جزیره آبی فرستاده میشه. مین گی سو خیلی زود میفهمه اون دختر بچه مبتلا به ایدز با مادرش یونگ شین تو همین دهکده زندگی می کنه و در واقع دختر سوک هیون هست که هشت سال پیش بعد از یک ماجرای عاشقانه بدون این که از وجود بچه خبر داشته باشه برای ادامه تحصیل و کار راهی سئول میشه ولی یونگ شین با وجود مخالفتها و تهدیدهای مادر سوک هیون بچه رو به دنیا میاره و به مدت هشت سال به تنهایی از اون و پدربزرگ بیمارش عاشقانه و با تحمل سختیهای زیاد مراقبت میکنه. مین گی سو کمکم تحت تاثیر خانوادهی سه نفرهی یونگ شین به دید تازهای میرسه و از اون طرف سوک هیون که با وجود انکار یونگ شین کمکم مطمئن میشه پوم دختر اونه، به شدت دچار عذاب وجدان میشه و... |
با این که خیلی وقته تو مود سینما نیستم (آخه کدوم سینما؟!) کنعان رو با تمام گرفتاریهام رفتم دیدم. مطمئن بودم مانی حقیقی فیلم بد نمیسازه و حق داشتم.
به نظر من داستان کنعان (که از روی یک داستان کوتاه خارجی اقتباس شده) بیش از هر چیزی دربارهی مذهب بود!! به نظر من شخصیت زن داستان، دچار پوچی شده بود و به یه بهانه، به یه معنیتراشی برای زندگی احتیاج داشت. از همین زاویه با نظر ترانه علی دوستی خیلی موافقترم تا خود مانی حقیقی. حقیقی تو مصاحبهش با مجله فیلم گفته برای این دختر متاسفه که میمونه و از رفتن و ادامهی تحصیل چشمپوشی میکنه. ترانه اما گفته بود که این تصمیم به نفعش بوده.
به نظر من هم دختره اگه می رفت هم به جایی نمیرسید. اگه قرار بود چیزی بشه تو همون دورهی لیسانس میشد! اون فقط یه بهانه لازم داشت برای توجیه کردن خودش و این بهانه رو پیدا کرد.
و درک ترانه از داستان و شخصیت عالی بوده به نظرم!
نکتهی جالب دیگهی مصاحبهی حقیقی، روی آب ریختن پتههای تهیه کننده (آقای شایسته) بود که چه جوری همسرش یعنی افسانه بایگان رو به فیلم تحمیل کرده و حتی سر انتخاب نماها چه پدری از حقیقی درآورده. حالا من نسبت به افسانه بایگان سمپاتی دارم با این حال باخبر شدن از این قضایا خیلی حالم رو بد کرد. اگه مانی حقیقی، پسر لیلی گلستان و نعمت حقیقی، خواهرزادهی کاوه گلستان و نوهی ابراهیم گلستان، برای یه فیلم معمولی این قدر مکافات داشته باشه تکلیف بقیه چییه؟!
آن که دنبال مردم میرود و آن که مردم را دنبال خودش میبرد
مدیری، زیرک است. رگ خواب مردم توی مشتاش است. میداند در هر زمانی چه چیزی بازار دارد. آن چه مردم دوست دارند می گوید و پولاش را میگیرد. سریالهای مدیری معمولا مدتی بعد از پخش و بر اساس بازتاب های مردمی شکل اصلیشان را مییابند.
عطاران هم زیرک است و جامعهاش را خوب میشناسد اما قرار نیست به آنها حال بدهد. حرف دارد و میخواهد حرف خودش را بزند. چه مردم دوست داشته باشند چه نداشته باشند.
مدیری بلد است که چطور مثل یک تاجر زبردست با کمترین سرمایهگذاری (مادی و معنوی) بیشترین بهرهبرداری (مادی و معنوی) را بکند. با استفاده از یک تیم ثابت و چند فرمول مشخص، در کمترین زمان و با کمترین تلاش ممکن (در مقایسه)، بیشترین رضایت را از بیننده میگیرد:
صحنهاش را با دمدستیترین وسایل و با کمترین تلاش فکری میچیند بدون کمترین ظرافت معنایی یا زیباییشناسانه. میزانسن صحنه همیشه (همیشهی خدا) عبارت است از دو تا مبل که بسته به گنجایش مبل تعدادی بازیگر روی آن مینشینند و بقیه پشت آن به صف میایستند. اما مدیری خوب می داند چطور با چند رنگ تند (هر چند بیتناسب) و یک بزمجهی بزرگ زنده روی میز، حواس تماشاگران کمتوقع را پرت کند و چشمشان را به روی کاستیهای صحنه ببندد.
مدیری چهار پنج بازیگر شاخص دارد که خودشان خوب میدانند چه گونه بازی کنند و بقیهی بازیگرها را عوامل صحنه و دوستان، خویشاوندان و همسایگان آنها تشکیل میدهند که نه استعدادی از خودشان دارند نه کارگردان برای خوب بازی گرفتن از آنها کوششی میکند. بچهها در آثار مدیری یا اصلا نیستند و یا اگر باشند در حد میز و سه پایه و دیگر وسایل صحنهاند. اما در سایهی تیپهای محبوب و بامزهای مثل قلمراد و ستارهی خوش تیپی مثل بازغی و کمدین باسابقهای مثل خمسه، و از همه مهمتر خود مدیری (که امسال ثابت کرد پولسازترین ستاره سینما هم میتواند باشد)، کی بازیگرهای فرعی را میبیند؟
عطاران اما برای ریزترین جزئیات صحنه فکر می کند و وقت و انرژی صرف میکند ولی رضایتی که از بینندهاش می گیرد شاید به مراتب کمتر از مدیری باشد. در صحنهپردازیهای عطاران از رنگ های تند و جانوران محیرالعقول و مبلمان چشمگیر خبری نیست. همه چیز به فراخور قصه و فضا باید واقعی باشد. از تور نانوایی در گوشهی حیاط خانه اوس احمد بگیر تا دستمال روی تلفن خانهی ماشالله تا زنگ درب و داغان خانهی زن ترشیفروش.
عطاران برای فرعیترین نقشها با دقت و حوصله دنبال بازیگر مناسب میگردد و برای بازی گرفتن از هر کدام آنها وقت و انرژی بسیار صرف میکند و تا آن چه میخواهد به دست نیاورد ول کن معامله نیست. چنان است که حضور بچهها، رهگذران، فروشندهها و تمامی نقشهای ریز و فرعی هم درست به اندازهی نقشهای اصلی دلپذیر و جذاب است.
کل شوخی های کل سریالهای مدیری شاید به سی تا نرسد! که آنها هم از آثار لورل و هاردی، پلنگ صورتی و تام و جری اقتباس شدهاند و اگر به این شوخیها آشنا باشید در خلال سریالهای مدیری کمتر غافلگیر میشوید و به خنده میافتید.
عطاران اما برای هر صحنه به صورت جداگانه، شوخیهای تازه و بکر طراحی میکند که مخصوص همان صحنه و موقعیت هستند.
مدیری با زیرکی فضای رسانهای را به نفع خودش طوری در اختیار گرفته که حتی در مقابل ضعیفترین آثار او کمتر میشود نقد منفی پیدا کرد. طرفداران مدیری چنان ارادتی نسبت به او دارند که هر سریال طنز دیگری از طرف رقبای مدیری ارائه میشود به سرعت فضای منفی علیه آن درست میکنند و هر چه اقبال به آن سریال بیشتر باشد حملات شدت میگیرند.
عطاران در فضای رسانهای چنان بیکس و برخوردش در برابر منتقدان چنان متواضعانه است که حتی وقتی منتقدی از کار او خوشش آمده موقع تعریف و تمجید، معذب میشود و حتیالامکان در تمجید از او خساست میکند.
امروز وقتی آثار گذشتهی مدیری را نگاه میکنیم، بیشترشان کمی کهنه به نظر میرسند اما لطف دیدن مثلا «خانه به دوش»، امروز (که چهار پنج سال از پخش آن گذشته) اگر بیشتر نباشد کمتر هم نیست.به نظر می رسد آثار مدیری سطح بیشتر، و آثار عطاران عمق بیشتری را در بر میگیرند.
از همون پلان اول که جنازه رفت رو هوا گفتم ای وای! کل ستارههای کمدی سینما و تلویزیون رو هم که جمع کنی، وقتی حرف، حرف مرگ باشه جای زیادی برای خنده و تفریح نمیمونه.
کمی بعدتر فهمیدم تلخی ماجرا به مرگ منحصر نمیشه و این دفعه عطاران و صحت تصمیم گرفتهن در لفافهی شوخی و خنده چند تا سیلی آبدار محکم بذارن تو گوشمون! اون موقع از دستشون عصبانی شدم چون خودم رو فقط برای خنده و تفریح آماده کرده بودم ولی حالا خوشحالم که عطاران از فرصتی که به دست آورده و از استعداد نابش، داره برای نشون دادن غدههای چرکی و زشت و سیاه جامعه استفاده میکنه. این سیلیها درد داره؛ حالمون رو بد میکنه؛ برق از سرمون میپرونه... ولی تا کی خودمون رو بزنیم به اون راه؟!
علت این که این تصویر زشت، این قدر عصبانیمون میکنه و نمیتونیم مثل همیشه چشممون رو ببندیم و بگذریم، دقیقا اینه که این تصویر، واقعییه. عطاران داره بلاهت و نکبت و شقاوت و پست فطرتیهامون رو بدون رودربایستی به رومون میاره و ما تحمل واقعیت رو نداریم. دیگه نمیتونیم بخندیم چون سوژهی خنده خودمونایم!
بارها و بارها اون مراسم احمقانه و مزورانهی عزاداری رو دیدیم؛ اون دختر سیبیلوهای ابله خرمقدس، اون حاج آقاهای جانماز آبکش همه کاره، اون دله بازیهای ذلیلانه برای یک لیتر بنزین یا یک ظرف غذا، بچههای کوچیکی که وسیلهی حمل و نقل مواد مخدر یا کیسهی بوکس و زیرسیگاری پدر و مادرهای خمارشون میشن، مرده خوری، برادر کشی، تنپروری و انواع و اقسام کثافت کاریهای کوچیک و بزرگ رو هر روز داریم میبینیم و میدونیم که وجود داره؛ می دونیم هزار بار بدترش وجود داره؛ و همینه که اذیتمون میکنه.
طبیعییه که در برابر کمدیهای فانتزی و بازاری مهران مدیری، طنز و هجو واقعنمایانه و دردناک عطاران، طرفداران کمتر و دشمنان سرسختتری داره اما مهم نیست. همین داد و فریادهایی که از هر طرف بلند شده نشون میده این سیلیها داره اثر خودش رو میذاره. قطعا جامعه رو نمیتونه یک ماهه متحول کنه ولی همین که چند لحظه بهش فکر کنیم خودش قدم بزرگییه.
مرسی عطاران عزیز، مرسی صحت عزیز، و مرسی آقای ضرغامی که در این خفقان و بیهوایی که سینما و تئاتر و نشر رو به کما فرو برده، همین روزنهی کوچیک رو با وجود تمام فشارها باز نگه داشتین. مرسی!
بخصوص که در این قسمتها حضور سه وزنهی اصلی سریال یعنی محمد کاسبی، مهران رجبی و علی صادقی به حداقل رسیده بود. این سه تا بازیگر که هر کدوم به تنهایی برای یه سریال طنز کافی هستن! در ترکیب با هم فوقالعاده عمل کردن. در واقع خیلی از شوخیهای اصلی و بامزهی سریال فقط با اتکا به حضور و ارتباط این سه تا با هم شکل میگرفت. و البته اشکان اشتیاق هم گاهی وارد بازی میشد و موفق هم بود.
از بهترین شوخیهای سریال یکیش شوخی با سریال زیر تیغ بود (صحنهی کلانتری) با بازی شاهکار مهران رجبی که کمکم داره به مهمترین ستارهی تلویزیون تبدیل میشه!...
این وسط شخصیت مرضیه (آی کیو!) هم جدید و جالب بود و بیشتر از این هم میشد روش مانور داد.
مشکل بیکاری و مهم تر از اون مشکل "فرهنگ نادرست کار" که درایتمندانه و به موقع به عنوان موضوع اصلی انتخاب شده بودن، در کنار چند مسالهی فرعیتر مثل دانشگاه و مسکن و شرکتهای ریز و درشت خدماتی، صمیمانه و بدون تاکیدهای اضافه و پیامهای بهداشتی آنچنانی، پرداخت شده بود و همذاتپنداری تماشاگرانی که روزانه با مسایل مشابه دست به گریبان هستن به خوبی برمیانگیخت.
درسته که مجید صالحی، رفقای مطبوعاتی مهران مدیری رو نداره که فرت و فرت براش نوشابه باز کنن ولی یک کار خوب، بدون جنگولکبازی هم می تونه جای خودش رو بین مردم باز کنه و این چیزی بود که برای «سه در چهار» اتفاق افتاد.
و... همین دیگه! فقط می مونه آرزوی موفقیتهای بیشتر برای صالحی که امیدوارم خیلی زود بتونه سبک شخصی خودش رو هم پیدا کنه و مثل عطاران راه جدیدی در سریالسازی تلویزیون ایران باز کنه.
پینوشت: ظاهرا دلیل غیب شدن رحمان در میانههای سریال این بوده که محمد کاسبی (بازیگر این نقش) از تهیهکننده خواسته که دستمزد عقبافتادهش رو پرداخت کنه و تهیهکننده هم برای تلافی از نویسنده خواسته که شخصیت رحمان از سریال حذف بشه!
امسال گرچه هیچ کدوم از سریالها احتمالا به پای ترش و شیرین نمیرسید اما هر سه سریال (نشانی، پیامک و مرد هزار چهره) در مجموع خوب بودند در حالی که پارسال اون دو سریال دیگه اصلا قابل دیدن نبودن.
×××
نشانی
فیلم نامهی فلورا سام، به نظر من بهترین فیلمنامهای بود که تا به حال نوشته. پرداختن به جزئیات و روابط شخصیتها و اتفاقات فرعی، اصل مهمییه که در فیلمنامه های ایرانی تقریبا هیچ وقت رعایت نمیشه اما در فیلمنامهی نشانی این مهم به خوبی مورد توجه قرار گرفته بود. رابطهی حسادتآمیز امیر هوشنگ با محسن داماد، مشکلات بهروز (برزو ارجمند) با پدر (پرویز پورحسینی) در عین عشق پدر ـ فرزندی، داستان مریم (فلورا سام) با نامزد سابقش (رامبد جوان) و... از این جمله بود.
موقعیتها و ریتم داستان هم به اندازهی کافی تعلیق و جذابیت داشت تا تماشاگر رو پای تلویزیون بنشونه و کارگردانی روان رامبد جوان هم فضای گرم و خوشایندی ایجاد کرده بود.
یکی از مهمترین نقاط قوت این سریال گروه بازیگران از جمله داود رشیدی، امیر حسین صدیق (قوی ترین بازیگر جوان ایران به نظر من!)، سعید پور صمیمی و ... بود و مهم تر از همه بازی عالی آتنه فقیه نصیری که بار اصلی طنز و جذابیت سریال رو به دوش داشت. مقایسهی بازی و حاصل کار آتنه فقیه نصیری در این نقش با کاراکترهای مشابه که اتفاقا خیلی هم در سریالهای مختلف تکرار شده، اهمیت و ظرافت کار فقیه نصیری رو بیشتر آشکار میکنه.
بازیگری مرضیه برومند عزیز هم از نکات جالب سریال بود!
×××
پیامک از دیار باقی
نمیدونم بعد از نرگس چه بلایی سر سیروس مقدم اومده که دیگه نمیشه بد و بیراه گفت!
پیامک از دیار باقی منهای قسمت آخرش بهترین سریال نوروز امسال بود به نظر من. سوژهی نسبتاً جدید، فیلم نامهی نسبتا محکم (از نظر روال منطقی اتفاقات و روابط)، شخصیت پردازی و بازیگری از نکات مثبت سریال بود و از همه مهم تر موقعیتهای طنز گاهی عالی!
اعوجاج تصویری مورد علاقهی مقدم که تو سریالهای جدّیش لج آدم رو درمیاره این جا از نکات قوت و از ابزارهای مهم خلق موقعیت کمیک بود. برای مثال اشاره میکنم به اون نمای پا خاروندن شفیعی جم توی کفن یا کمی بعدتر که سیمخواه و پسراش و نادر سلیمانی با حرارت داشتن بحث میکردن و شفیعی جم با خونسردی چایی شیرین هم میزد...
صحنههای تو قبر، و وحشت و استیصال سیمخواه هم به خوبی با استفاده از همین ابزار زاویهی دید، نور پردازی و همچنین بازی خوب شریفینیا منتقل شده بود.
به جز شریفینیا، رامین راستاد (نقی)، افشین سنگ چاپ (فتحالله) و صد البته شفیعی جم بسیار خوب ظاهر شدن. فخرالدین صدیق شریف هم که انگار از اول آخوند بوده! حامد کمیلی هم در طنز مستعد به نظر میرسه (امیدوارم ادامه بده) و از سروش گودرزی هم که من کلا بیخود و بی جهت خوشم میاد! ضمنا این دو تا خیلی میاومد بهشون که با هم برادر باشن :)
اما خب متاسفانه قسمت آخر اون جور که باید از آب درنیومده بود. از طرفی شرایط، آخر ماجرا رو به پند و اندرز و پیامهای بهداشتی آن چنانی سوق میداد و از طرفی سازندگان انگار نمیخواستن تن به این کلیشه بدن ولی راهی هم برای گریز پیدا نکرده بودن! نتیجتاً پایانبندی معلق و نامنسجم بود و اصلا به خوبی قسمتهای دیگه از آب درنیومده بود.
نکتهی خیلی جالب قسمت آخر، بلاتکلیفی سازندگان در مقابل سرنوشت دو همسر سیمخواه بود! نه میشد (به خاطر بچهای که به دنیا اومده بود) زن دوم رو تلاق داد و نه میشد با صلح و صفا دادن هووها تبلیغ چند همسری کرد و نه با توجه به متنبه شدن سیمخواه ترک کردنش از طرف هر دو همسر منصفانه میشد! در واقع قبل از رسیدن به این مرحله باید برای سرانجام این قضیه فکر و راه فراری در نظر گرفته میشد (مثلا شخصیت زن دوم سوء استفادهگر طراحی میشد که با دیدن از دست رفتن ثروت خودش میذاشت میرفت!) ولی ظاهرا فرصت نشده بود
×××
مرد هزار چهره
در استعداد هنری مدیری شکی نیست اما اگه بخوام مدیری رو در یک جمله تعریف کنم میگم: کسی که رگ خواب جامعه دستشه!
و وقتی کسی رگ خواب جامعه دستش باشه دیگه لازم نیست زیاد به خودش زحمت بده. با کمترین زحمت میتونه بیشترین بهره رو ببره.
خود مدیری و همین طور پیمان قاسمخانی بارها تو مصاحبههای مختلف گفتن که طنز مورد علاقهشون طنزی هست که هیچ پیامی نداشته باشه و اونا هم تو کاراشون هیچ کاری به مسایل سیاسی و اجتماعی ندارن. اما خب گفتم که! مدیری رگ خواب جامعه دستشه. میدونه الان نکتههای دو پهلو که بتونه به انتقاد از وضعیت سیاسی اجتماعی تعبیر بشه چه قدر مردم رو به هیجان میاره. انقدر به هیجان میاره که دیگه کاری به طراحی صحنه و موزیک و بازیگری و میزانسن و... ندارن!!
نمیدونم قضیه باندبازییه، رودرواسییه، دلسوزییه ، صرفهجویییه یا چی. اما هر چی که هست یه سری نابغه هستن که فارغ از تناسب یا استعداد به کارهای مدیری سنجاق شدهن و کنده هم نمیشن!
جناب آقای مهراب قاسمخانی، همسر مکرمهشون سر کار خانم شقایق دهقان، موزیسین زبردست جناب آقای دهقانیار (؟)، جوان رعنا جناب شایان احدیفر و ... از این چهرههای ماندگار هستن. ظاهرا از این به بعد باید خواهر آقای احدیفر و صبیهی آقا پیمان (پریا خانوم) و همسایهشون در محله پاسداران تهران (آقای کاشانی) رو هم به این لیست اضافه کنیم.
وقتی آدم رگ خواب جامعه دستش باشه دیگه مجبور نیست مثل عطاران در به در دنبال بازیگر بگرده و برای جزئیترین نقشها بازیگران مناسب پیدا کنه و موقع فیلمبرداری جون بکنه تا از نابازیگری مثل احمد پورمخبر اون بازی درخشان رو بگیره.
دیگه لازم نیست پول آهنگساز بده تا موسیقی متن و تیتراژ درست کنن.
دیگه لازم نیست پول طراح صحنه و نجار و نقاش و ... بده. چهار تا پارچه از تو زیر زمین پیدا می کنه (رنگ این پارچهها و هماهنگیشون با سایر اجزای صحنه یا کلا فیلم نامه ابداً مهم نیست) و از دیوارها آویزون میکنه.
کارگردانی تلویزیونی و تدوین مطلقاً موضوعیت نداره. دوربین رو روشن میکنی و بازیگران دسته جمعی جلوی اون میشینن و اگه جا نبود یه ردیف پشت اونا میایستن.
وقتی رگ خواب جامعه دستت باشه دیگه لازم نیست برای هر صحنه کلی به مغزت فشار بیاری تا موقعیت کمیک ایجاد کنی. با مخلوطی از سبک لورل هاردی، مستر بین و کارتون پلنگ صورتی، بیست سال می تونی بهبه و چهچه ملت رو برای خودت بخری. هر بار چند تا موقعیت جدید هم از فیلمای خارجی جدید یا قدیمی به این معجون اضافه می کنی. (مثلا: اگه میتونی منو بگیر یا BEING THERE)
به هر حال فارغ از بحث تقلید (اقتباس تعریف دیگهای داره!) اگه مدیری و نویسندههاش واقعا به فکر انتقاد بودن این طرح عالی، خوراک کافی برای یه نودشبی رو هم فراهم میکرد ولی اونها برای سیزده قسمت هم کم آوردن. صحنههای کشدار (مثلا پرسههای طولانی در باغ و خونهی قزاقمندیان) و شوخیهای تکراری و بیمزه (مثلا سر میز غذا با دکتر سهیلا یا تقریبا تمام شوخیهای خونه قزاقه) در حالی که این همه ظرفیت، هم برای خلق موقعیت کمیک، هم برای نقد اجتماعی (حالا سیاسی پیشکش) وجود داره واقعا افسوس برانگیزه. البته چند تا شوخی جالب و خیلی خندهدار هم وجود داشت (مثل جریان معاینهی یکی از مریضها و فال گرفتن پدر مسعود) ولی در مقایسه با حجم و ظرفیت سریال واقعا ناچیز بود.
کاش مدیری کمی بیشتر از ظرفیت خودش، موقعیتش و طرحهای خوبی که به ذهنش می رسه استفاده کنه...
سریال پریدخت در نگاه اول و حتی تا قسمتهای میانی ترکیبی از سریالهای قبلی در محرم های گذشته بخصوص سریالهای شب دهم و بیشتر از اون سریال روزهای اعتراض به نظر میرسید، منتها در مقایسه با اولی (شب دهم) شور و حال کمتر و در مقایسه با دومی (روزهای اعتراض) فیلمنامه کم پیچ و خمتری داشت و یه خطکشی خیلی کلیشهای بین خیر و شر. یعنی بر عکس روزهای اعتراض و مثل سریالهای آبکی مزخرف همیشگی این جا تکیه رفتن و نماز خوندن و زنجیر زدن نشانه اصلی و بی بروبرگرد آدمای خوب، و روشنفکری و مشروب خوردن و بی نمازی نشونه قطعی و بیبروبرگرد آدمهای خبیث بود.
منتها چند تا ویژگی و نشونه باعث شد قضاوتم رو تا انتهای سریال به تعویق بندازم:
ویژگیهایی مثل کارگردانی سامان مقدم (که کافه ستارهشو خیلی دوست دارم)، حضور علی مصفا و لیلا حاتمی
و نشونههایی مثل بعضی دیالوگها مثلا اون جا که نادر در مقابل میرزا که اون رو به خاطر "پا تو تکیه و مسجد نذاشتن" به اصیل نبودن متهم میکنه میگه "انقدر جانماز آب نکش تو اگه مسلمون بودی میدونستی دل مسلمون دیگه رو نباید شکست"
و این نشونههای ریز زیاد بود منتها بعد از تموم شدن سریال بود که تازه معنی اونا رو میشد واقعا فهمید.
خوشبختانه انتظار من بیخودی از آب درنیومد و با دیدن قسمت آخر کاملا مطمئن شدم که حرف سریال چیز دیگهای بوده. منتها این بار سامان مقدم که از سینما اومده و نویسنده فیلمنامه با ظرافتی بسیار فراتر از روال معمول تلویزیون حرف خودشون رو زدن.
برخلاف اون چیزی که همیشه تو سریالها میبینیم اون چیزی که از دهن بازیگرها درمیومد حرف یا بهتره بگیم پیام بهداشتی سریال نبود!
برخلاف همیشه کارگردان اصراری به "خرفهم" کردن تماشاگر نداشت و به هوش اون اعتماد کرده بود. گرچه این اعتماد به قیمت از درک نشدن یا حتی دوست داشته نشدن از طرف تماشاگرهای ساده پسند عادت کرده به "لقمه جویده شده" و پیامهای سطحی و رو، تموم شد اما به رضایت تماشاگران جدیتر و آزمودن یک تجربه باارزش در تلویزیون میارزید.
حتی در اون مدتی که از نیت و حرف اصلی سریال مطمئن نبودم از دیالوگهای موجز و مناسب و بازیهای به قول معروف "زیرپوستی" بازیگران خیلی کیف کردم. (اعصابی که سر مدار صفر درجه ازم خورد شده بود تا حد زیادی جبران شد!)
××××
نادر که یه شخصیت مرزی به حساب میاد دست کم همون اندازه که استعداد غلتیدن به طرف شرّ رو داره آماده ورود به خیر هم هست اما اون چه اون رو به سقوط میکشونه بیش از هر چیز برخورد جامعه سطحی نگری هست که فرصت رو از اون دریغ میکنه. میرزا دعوتهای مکرر و مصرانه نادر رو برای آشتی و کنار گذاشتن خصومت قبلی نه تنها پس میزنه بلکه یه جورایی عزم کرده انتقام ظلم پدر نادر رو از پسرش بگیره.
پهلوون هم که نسبت به میرزا مهربونتر به نظر میاد و در ظاهر به نادر میگه که درست به اندازه نصرت دوستش داره در مقام عمل به شدت بین اون دو تا فرق میذاره و عشقی رو که نادر مدتها دنبالش بوده دودستی و بیمعطلی تقدیم نصرت میکنه.
بقیهش فردا
میدانید اعصابخردکنترین آدمها چه کسانی هستند؟
آدمهای ابلهی که فوق لیسانس گرفته باشند!
خدا قسمت گرگ بیابان نکند! بیچارهات میکنند...
چند ماه قبل اظهار امیدواری کرده بودم رشیدپور با کسب تجربه و افزودن به معلوماتش مجری خوبی بشود و پوز فرزاد حسنی را بزند ... آن موقع هنوز اجراهای زیادی از او ندیده بودم... حالا که دیدهام از همین تریبون به شما اعلام میکنم که عمراً!
این بشر ذرهای جای پیشرفت ندارد. صد سال هم مطالعه کند و توی سر خودش بزند و ترشی هم نخورد هیچی نمیشود. آخر آخرش همین است که دیدید. سازندگان شب شیشهای هم اگر عاقل باشند میروند سراغ یک مجری دیگر. مثلا همان سهیل نمیدونم چیچی که میزبان رشیدپور شده بود. صدا و بیاناش خیلی تعریفی نبود ولی آن هوش و کیاستی را که ابزار اصلی یک مجری تاکشوست داشت. یا اصلا همان فرزاد حسنی. به نظر من نقاط ضعف حسنی درمانپذیر است. فحشام ندهید! قبول دارم که روی اعصاب است ولی باور کنید لاعلاج نیست.
ولی داستان رشیدپور فرق میکند.
دیدید گلزار چه جوری کتلتاش کرد؟ با یک قهر نمایشی همان دم حجله رشیدپور نقطه شد رفت پی کارش. تا آخر هم جز اظهار ارادت کاری از دستاش برنیامد.
به هانیه توسلی گیر داده بود که تو چهرهات صلبیت دارد. هی هر جملهای که میگفت این "صلبیت چهره" را یک جوری توش میچپاند. حالا چرا؟ چون اول برنامه به هانیه گفته بود که تو شبیه هدیه تهرانی(!) هستی، هانیهی طفلکی هم با چشمهای گرد شده گفت اولین باری است که چنین چیزی میشنود. آقا بهش برخورده بود و میخواست به زور حرف مزخرفاش را به کرسی بنشاند که مثلا کم نیاورده باشد.
به مریلا زارعی میگفت «شنیدهام میروی کلاس زبان! خب این جا برای ما یک کم انگلیسی حرف بزن ببینم!»
انگار با بچهی کارگر خانهشان طرف است!
بعد برگشته بازخواست میکند که «تو که اثر فاخری(!) مثل سربازهای جمعه توی کارنامهات داری برای چی تو مجردها بازی کردی»!
اصلا کی گفته سربازهای جمعه از مجردها بهتر بوده؟ ها؟!
حالا چون تو فوق لیسانس داری مجوز نمیشود که در مورد ارزش فیلمها از خودت فتوا در کنی!
آخ که چه قدر دلم میخواست آن شب من به جای مریلا زارعی بودم و جواب مزخرفات رشیدپور را میدادم! متاسفانه مریلا از کوره در رفت و آن طوری که لازم بود حقاش را نگذاشت کف دستاش.
به تهمینه میلانی میگفت چرا زنهای فیلمهایت را به کارهای مردانهای مثل آرشیتکتی وا میداری!
خب به نابغهای که آرشیتکتی را کار مردانه میداند آدم چه بگوید؟!
یک قیافهی حق به جانبی هم گرفته بود که بیا و ببین! فکر میکند نظرات مشعشعاش حقیقت مطلق است! بدبختی، کلی هم ادعای روشنفکریاش میشود.
یک معیار خوب و مناسب برای سنجش موفقیت یک مجری تاکشو این است که ببینی مردم به خاطر او برنامه را تماشا میکنند یا به خاطر مهمان.
وقتهایی که مهمان برنامه معروف نبود شما شب شیشهای را نگاه میکردید؟
فکر نمیکنم تعداد این جور بینندهها از تعداد اعضای خانوادهی رشیدپور تجاوز کند.
مقایسه کنید با برنامهی باز هم زندگی با اجرای گرم بیژن بیرنگ.
مهمانهای این برنامه عموما شناخته شده نیستند اما ملت مینشینند پای تلویزیون و حرف آنها را میشنوند. چون مجری، مجری است. تفکر دارد. تو خالی نیست. حرف دارد. هدف دارد. باهوش است. بامزه است و در یک کلام میداند چه کار دارد میکند. (راستی برنامه این جمعه خیلی توپ بود! دربارهی تفاوتهای زنان و مردان. اگر این برنامه از یک شبکهی پرمخاطب پخش شده بود احتمالا خیل کفنپوشان راه میافتاد! ولی خدا را شکر مثل این که مراجع عظام شبکهی چهار را نمیبینند)
یک مثال دیگر میزنم تا بگویم محدودیتهای صدا و سیمای ما توجیه قابل قبولی برای ضعف شدید امثال رشیدپور نیست: شهیدی مجری برنامهی صبحگاهی "مردم ایران سلام".
با این که ادعای گفت و گوی "چالشی" ندارد با ظرافت خیلی حرفها را از زیر زبان مهماناش بیرون میکشد ــ در کمال ادب و احترام.
خلاصه : آدم باید این کاره باشد!
یادداشتهای جالب سینمایی نویسان روزنامهی هم میهن را دربارهی آخرین شب شیشهای (با گلزار) بخوانید.